چند وقتی است یک مرض جدید گرفته ام از کارهای جدیدم به شدت بدم می آید و هیچ حس خوبی راجع به آن چیزهایی که می گفتم بشان کار جدی ندارم. احساس می کنم قبل از اینکه جدا رویش کار کنم نصفه اند و بعد اینکه کار می کنم ریدمان می شوند. احساس خیلی بدی است. آدمی مثل من تمام چیزی که توی زندگیش دارد آن چیزهایی است که می نویسد. احساس می کنم که آن رابطه صمیمی و مهربانی که با خودم و با دیگران داشته ام قطع شده. من هم افتاده ام توی چاله لفاظی و بین خودم و خودم پر از مدارهای واسطی شده که هیچ کاری جز کند کردنم و گیج کردنم انجام نمی دهد. کلاس صالحی را جلسه پیش نرفتم. از نمایش دادن خسته ام و نمایش را دوست دارم نمی دانم کدام ور می روم دارم. چیزی که می فهمم این است که به طرز غریبی به قول بنفشه خاص ام و به طرز غریبی به آدمهای دیگر شبیه ام. هر دوتای این چیزها عذابم می دهند. ولی این احساس دارم ریدمان می زنم توی اعصابم است همش. احساس می کنم کسی را کشته ام. یعنی می سازم می گذارم و می بینم خوشگل است و بعد یک هو کار وا می رود قافیه هایی که یک ساعت پیش هدیه الهی به نظرم می رسیده یک هو عین کیر مصنوعی زنها می شود همین شعر پیش آنقدر دست خورد که کلا به گند کشیده شد. نسخه اصلش را دارم که آن را هم دوست ندارم. یعنی احساس می کنم به ویرایش احتیاج دارد و بعد ویرایش هم احساس می کنم مثل این زنهای بوب جاب کرده شده. و از همه بدتر این کلمه لعنتی "بد نیست" است. من از این کلمه بیزارم. مردم به آدم عادت می کنند سریع و تمام تریک های جالب آدم برایشان ساده می شود. تو هم به مخاطب هایت عادت می کنی ولی می فهمی که نمی توانی راضیشان نگه داری. شاید این هفته زد به سرم شاید یک شعر عجیب خواندم و به کیرم هم نگرفتم نظر دیگران چیست. شاید هم اصلا شعر نخواندم. خواننده برایم خیلی مهم است و اصلا مهم نیست دنیا مهم است و اصلا مهم نیست من دارم توی وهم های خودم و توی آدم های خودم حل می شوم من از بودن متنفرم از نبودن هم همینطور. من کلا راضی نیستم حالم خوش نیست و از کمک هیچ کس هم خوشحال نمی شوم. وقتی به دیگران می گویم بهترینم گریه ام می گیرد از این قسمتش بیزارم. وقتی به دیگران می گویم بهترینم گری ام می گیرد.
[+] --------------------------------- 
[0]