داستان مردی که برای دفن کردن شیرش خاک نداشت
شیری که
سالها
مواظب من بود
و در ایام بیکاری مواظب من بود
و توی جنگل مواظب من بود
و شبها بالای سرم می خوابید
شیری که من عصرها
یالهایش را
سشوار می کشیدم
و باعث
دوست داشتن من توسط
و برای...
شیر من
از جای زخمهایی که خوب نمی شد به هیچ وجه
مرد
بلند گفت
"آه"
و با لبخندی باریک
عین هندیها
گفت
"گودبای مای فرند
گودبای"
و بعد
مرد
بعد من
سعی کردم
روی هیکل شیر مرده ام
خاک بریزم
سعی کردم
سر گورش چند وقتی
آتش بگذارم
سعی کردم لااقل یکی دو تا گل بکارم
ولی
نه آتش بود
نه گل بود
نه خاک
هیچ چیزی آنجا نبود
چون شیر من مرده بود
[+] --------------------------------- 
[0]