یک چیزی در و درباره هدایت هست که همیشه دوست داشته ام. من فکر می کنم هدایت عاشق زندگی بوده من احساسش را خوب درک می کنم. یعنی خوب تخیل می کنم. فکر می کنم آدمهایی که در یک لحظاتی جهان را بی اندازه دوست دارند. در یک لحظاتی بی نهایت از آن بیزارند. این قانون مسخره دنیاست. راجع به زنها هم همینطور است. رنجشان از هستی و لذتشان از آن بیشتر است. بعد در یک لحظاتی در اوج لذت یا درد آدم به جایی می رسد که تحملش را ندارد دیگر. مثل حلاج می زند به خیابان که انگار یک چیزی را فهمیده. هدایت هم همینطور شده که خودش را کشت. یک جا خواندم که مردها گنجایش لذت ذهنی زنها را از ارگاسم ندارند و اگر یک مردی بتواند به ارگاسم زنانه برسد در جا می میرد. فکر می کنم این حرفها را زدم که بگویم اگر هدایت خودش را کشت و من خودم را نمی کشم معنیش این نیست که از من افسرده تر بوده. اینجور که به نظر خودم می رسد من برای تمام غمها و لذتهای دنیا گنجایش دارم. به قول بایزید "سبحانی ما اعظم شانی" به قول خودم "خاک تو سرم"
[+] --------------------------------- 
[2]