صبح
مرا صدا کرد
گفت
بیداری؟
گفتم
بیدارم آقا
شبها همیشه بیدارم
چشمها و
جامه اش ست بود
دست من را گرفت
گفت
علی
دلم تنگ شد برایت
بالا نمی آیی؟
گفتم
قربان آن دلتان آقا
کار دارم هنوز
باور کن
گفته می آید
گفت
به امید زنها نمان
گفتم
با من مهربان است
خودش قول داده
برای لبهایش کلی
برنامه دارم
گفت
خودم که گرفتارم
به مهدی می گویم
هوایت را
از دور داشته باشد
روی تور و
اینها
راه می رود
انگاری
خواب ندیدم به خدا
همه اش
واقعیت بود
[+] --------------------------------- 
[1]