و او بر کوه بود و با خویشتن سخن می گفت هر که آمد گفت "رو ما در عبادتیم"ما لختی بایستادیم تا پایمان خسته شدیم و فرسودیم و مردیم. هزار سال بعد که بر جهان بازگشتیم ورا دیدیم که بر کوه ایستاده بود و با خود سخن می گفت یک از ما با وی گفت "یا شیخ بی خیال شو پوز خدا را زدی" نیم خند زد. به تمسخر و با خود سخن می گفت "سبحاننی ما اعظم شانی بیشعورها سه بار مرده اید و نفهمیدید هنوز که من خدا هستم" فی الحال صاعقه آمد و وی را بسوخت بعد در خواب کسی گفته بود "کس کش از یک ثانیه غفلت من سواستفاده کرد"
[+] --------------------------------- 
[0]