هر چیز قشنگی برعکسش هم باید قشنگ باشد. باید به این نکته فکر کنم. لختی هم برای خودش فیگور مناسبی است. بهار می گوید همه آدمها مثل تو نیستند آدمهای دیگر خودشان هستند و تو ادای آدمهای دیگر را در می آوری. من اصلم چیست؟ دانشجون جوادم؟ روشنفکر غمگینم؟ هنرمند خالطورم؟ مهندس متوسطم؟ شاعر جینگولم؟ من باید این چیزها را جواب بدهم یعنی؟ من باید معنی این چیزها را بدانم؟ من نمی توانم خودم باشم؟ نمی توانم از زندگیم هم بتهوون را منها کنم هم آغاسی را؟ چرا آدم باید همیشه به هر حال یک طرفی باشد؟ اگر یک روزی تصمیم بگیرم تا ابد دیگر هیچ چیزی ننویسم می میرم؟ یا اگر تصمیم بگیرم کرفس را بیشتر از قفقازی و اسپرسو را بیشتر از آب طالبی دوست داشته باشم می میرم؟ نمی فهمم؟ از من می پرسند که چی دوست داری احتمالا می گویم دوست دارم بمیرم از کابوس اینهمه آدمهای دورم که یقین دارم وجود ندارند و یقین دارم هیچکدامشان حتی وقتی کیرم تا دسته در شکمشان است وجود ندارند. راحت شوم. دکترم اشتباه می کند. همه مطلقا اشتباه می کنند. معنی این جمله احتمالا این است که خودم دارم اشتباه می کنم. نمی دان چیزهایی که وجود ندارند می توانند اشتباه کنند. تخیل من از دکتر تخیل من از بهار تخیل من از بنفشه از فری از لاله از تبر از مسعودی می تواند اشتباه کند. همانطور که شعرها اشتباه می کنند با وجود اینکه هستی غیر از خود آدم ندارند. نمی دانم ادامه هستیم چی جوری است؟ فکر می کنم این در تعریف بودن است که چیزی که هست لزوما نمی داند چی خواهد بود. من جدا واقعا کجا دارم می روم؟
چقدر آدم باید ناامید باشد از خودش که مردن انقدر در نظرش نا ممکن باشد؟ کاش یک مورد از این فلسفه های لعنتی من غلط بود...
[+] --------------------------------- 
[0]