گفت "گنجشکها به آدم عاشق زود عادت می کنند آدم عاشق قلبش اتوماتیک مهربان می شود یک دانه برگ که می افتد اشک می آید به چشمهاش" تمام سر و صورتش پر از گنجشک بود همانجور ایستاده رو به ماه گریه می کرد. داد زد "من چی را می خوام علی؟ من جدا چی را می خوام؟" خواب بودم یادم نیست فرهاد بود خسرو بود یا کالیگولا ...
[+] --------------------------------- 
[3]