یک ساقه گندم گذاشته بود لای لبش خوابیده بود روی صخره ها و به ماه نگاه می کرد. من بالاتر روی یک سنگی نشسته بودم. گفت "چیز عجیبی است وقتی افسانه باشی و عاشق هم باشی" و بعد گفت "ماه خیلی زیباست من ماه را می خواهم برایم می آوریش؟ گفتم "کالیگولا هم گفت باید ببینم چکار می شود کرد" گفت "شام خوردی؟" گفتم "کم غذا شده ام" گفت "تازه اولهایی" و بعد گفت "من آخرها هستم"
[+] --------------------------------- 
[0]