یک قرص احمقانه ای می خورم که قدرت نوشتنم را کم می کند ولی از تعداد این همه آدمی که همیشه توی کله ام حرف می زنند کم شده. به قول آناهیتا Flat شده ام. زیاد هم بد نیست. دیگر می توانم مثل جوانی ها آهنگ گوش کنم کتاب بخوانم و فیلم ببینم. ولی یک چیز کوچکی توی ذاتم همه اش دنبال طغیان است و جهان برایش کافی نیست. دکتر حیوانکی ام احتمالا دارد تمام سعیش را می کند. یکجورهایی قیافه خسته اش را که می بینم. یاد آتش نشانهای حیوانکی در آتش سوزی جنگل در کالیفرنیا می افتم. یک جایی خواندم که اینجور آتش ها را فقط می شود با آتش خاموش کرد. و یک جای دیگری خواندم که اگر این آتش خاموش شود چیز زیادی از من نمی ماند. خودم اینجا می نویسم که مهم نیست که من روشن باشم. این جنگل از آن جنگلهاست که خاموشش هم کنی درختهایش از تو می سوزند. و بوی درخت سوخته همه جایش را گرفته...
[+] --------------------------------- 
[0]