دیوهای بهشت
شماره شش : ادوارد قهوه هر شب
خیلی ها پشت سرش می گویند اینکه خدا ادوارد را آورد بهشت هیچ ربطی به "لیز" یا آنطور که خانم موگ صدایش می کرد "الیزابت" نداشت. ادوارد به خاطر خوش تیپ بودنش یا اینکه چانه پیش آمده نداشت و دماغش خوش تراش بود آمد بهشت. نمی دانم شاید هم حق با آنها باشد ولی این دلیل نمی شود که درباره اش خفه خوان بگیریم. خوب ادوارد خوش تیپ ترین دیو دنیا بود با همان سینه ستبر که توی کت جا نمیشد و انگشتهای کشیده که زنها ببرایش می مردند. ادوارد حتی یک مادر هم داشت. یک نفر یه اسم خانوم موگ که خودش مامی موگ صدایش می کرد و به تربیت ادوارد خیلی توجه کرده بود. مامی موگ به چیزهای عجیب دور ادوارد و اینکه چشم بسته می دانست فردا شب کی قرار است خانه شان بیاید یا گل ختمی گلدان چندم چه روزی گل خواهد داد توجه نمی کرد و طبعا مثل اکثر مادرها از اینکه پسرش اصلا پیر نمی شد خوشحال بود. و از اینکه دخترها توی مهمانی برای یک لحطه رقصیدن با ادوارد سفت ترین کرستهایشان را می بستند آنقدر سفت که گاهی سینه هایشان از توی یقه لباسشان بیرون می افتاد. لذت می برد. خانوم موگ حتی تصمیم داشت برای ادوارد زن بگیرد. گاهی پیش می آمد که فکر کند ادوارد عاشق شده. همینطور که ادوارد داشت روزنامه می خواند یک طوری که انگار حواسش نیست می گفت مثلا "راستی این دخترک میریندا..." و از اینکه حواس ادوارد پرت نمی شد. و اینکه میریندا هم آن زنی که قرار بود نبود حالش گرفته می شد. ادوارد طبعا چیزی که نشنیده بود را احساس می کرد "سرش را می آورد بالا و می گفت مامی موگ اتفاقی افتاده؟" ادوارد اصلا معنی این چیزها را نمی فهمید. خود ادوارد دلیل این مطلب را خوب می دانست به او همه چیز داده بودند و بهترین چیز زندگی دیو ها را از او گرفته بودند. عاشق شدن توی سرنوشت ادوارد نبود...
وقتی که لیز بار اول مثل دیوانه ها ادوارد را بوسید. و با چشمهایی که پر از اشک بود پرسید "ادی تو هم دوستم داری نه؟" ادوارد نمی توانست دروغ بگوید هیچ کدام از دیوها نمی توانند دروغ بگویند ادوارد فقط چشمهای لیز را بوسید. از زمین بلندش کرد و اجازه داد الیزابت کوچک مثل یک سنجاب کوچک از همه جایش برود بالا. چیزی در الیزابت به قدر مرگ لذت بخش بود. لیز توی سینه ادوارد دنبال آن چیزی می گشت. که ادوارد آرزو داشت داشته باشد.
وقتی آدم دنبال یک چیزی می گردد که نیست این یک مدتی به او نیرو می دهد که بیشتر بگردد بعد یک مدت گشتن آدم خسته می شود وقتی خسته می شود شروع می کند به شک کردن درباره وجود داشتن آن چیز و اینکه تا کی و اینها و اینطوری آرام خسته می شود. لیز هم خسته و خسته تر می شد. زیر چشمهایش گود بنفش می افتاد حتی گاهی شبها گریه می کرد خانوم موگ گاهی می کشیدش کنار دست می کشید سرش و می پرسید ادوارد چیزی گفته؟ دعوایتان که نیست؟ و لیز توی دامن خانوم موگ گریه می کردو اینها همه تقصیر ادوارد بود. ادوارد باید یک کاری می کرد. به خودش گفت "باید حتمن یک کاری بکنی ادوارد دخترک دارد می میرد"
روزی که ادوارد به مامی موگ گفت که از لیز خواستگاری خواهد کرد. طبیعتن یک روز بهاری بود. ادوارد به خانم موگ گفت خانه کهنه آخر باغ را می سازیم و با هم رندگی می کنیم. خانوم موگ گفت "همینجا پیش ماما موگی بمانید لیز من را دوست دارد" عصر آن روز ادوارد الیزابت را دعوت کرد خانه و فردا صبحش ماما موگی که خیالش از زنده ها راحت شده بود. مرد و توی آن دنیا وقتی شنید که پسر عزیزش یک دیو ده هزار ساله بوده دوبار پشت هم پس افتاد. الیزابت آینه ادوارد را با خنده پذیرفت. و گفت ضمنش "که کاش جای این همه هدیه یکبار می گفتی که من را دوست داری" لیز همچنان داشت ضعیف تر و ضعیف تر می شد. ادوارد سر صبحانه فکر کرد که کارهایی که کرده کافی نبوده به خودش گفت "باید یک کار دیگری بکنی ادوارد دخترک دارد می میرد"
صبح فردا رفت یک جایی توی ده یک دختر بچه پیدا کرد قول داد که برایش از درخت سیب یک تاب راه بیاندازد. بعد قلم و کاغذ را دستش داد و خواهش کرد برایش این جمله را بنویسد. جمله ای را که نمی توانست خودش بنویسد "لیز من تو را همیشه دوست داشتم دوستت داشتم لیز حرف من را باور کن" یکی دو دفعه به دست خط دخترک گیر داد تا همه چیز را تر و تمیز بنویسد. یک کار ولی هنوز مانده بود. لیز بعد از خواندن این نامه نباید چشمهای ادوارد را می دید. ادوارد باید دقت می کرد که چشمهایش بسته باشد. زنها از چشمهای دیوها ضمیرشان را صاف و روشن می خوانند...
ادوارد رفت داروخانه و گفت کمی سیانید پتاسیم می خواهد برای کشتن موشها داروخانه چی به ادوارد گفت "موقع استفاده دقت کنید آقا خیلی خطرناک است" قبلا توی کتابها خوانده بود که مردن برای دیوها خیلی سخت است و خودکش برای دیوها گناه خیلی بزرگی است. ولی لیز از همه چیزی مهمتر بود. قدر یک کتری قهوه ساخت تویش سیانور ریخت و فنجان فنجان خورد تا تمام شد. بهترین کتش را پوشید و روی صندلی نشست. نامه را گذاشت روی میز و خودنویسش را هم. برای مردن یک دیو روز بسیار روشنی بود. برای مردن دیوها همه روزهای خدا روزهای روشنی هستند...
کشیش گیر داد که اگر خودکشی باشد. دعای بخشایش نمی خواند. کشیش همیشه به ادوارد مشکوک بود. داروخانه چی هم آدم خوب و لا مذهبی بود. سر جنازه هم خودش آمد. همه به هم حتی به لیز گفتند ادوارد سکته کرده با یک نامه روی میزش. ادوارد از اینکه لیز را فرستاده اند جهنم خوشحال است. صبحها بیدار می شود توی قلعه اش روزنامه می خواند. و توی باغ سرش را گرم می کند تا شب. حوری ها هم کاری به ادوارد ندارند همه اینجا می دانند. ادوارد دیو مهربانی است که نمی تواند کسی را دوست داشته باشد...
[+] --------------------------------- 
[0]