دیوهای بهشت
شماره سه : یعقوب هفت تبر
روزی که یعقوب را مردم بار اول دیدند یک روز کاسینویا بود. مردم این را نمی دانستند. یعقوب ولی این را می دانست. اژدهایی هم که توی کوه بالایی زندگی می کرد این را نمی دانست اژدها های عربها کمی احمقند. مثل اژدهای اروپا نمی مانند. چیز زیادی حالیشان نمی شود. در آن روز که روز کاسینویا بود مردم طبق معمولشان یک زن چاق چل ساله را آورده بودند که اژدها بخورد و کمی راه آب را باز کند. توی اروپا اینطوری نیست آنجا همه جا باران می بارد. به هر حال مردم طبق معمول دهکده توی گریه و زاری زنک بیچاره را به یک بهانه ای می بردند برای اژدها که بخورد. زنک بیشتر نگران دختر بیست ساله تپلی بود که شوهرش داشت زیر چشمی نگاه می کرد. حواسش زیاد به بچه هایی که دنبالش گریه می کردند نبود. یعقوب دیو خوشحالی نبود هیچ کدام از دیوها خوشحال نبودند. به خصوص اگر آن روز یک روز کاسینویا باشد. یعقوب حتی با خودش هم خیلی کم حرف می زد. زیوریا هم اصلا نمی دید. پس مطمئن بود که واقعا این اتفاق دارد می افتد. یعقوب تصمیم گرفت نماز بخواند. و توی نمازش از خدا بخواهد که او را زودتر ببرد جهنم چون اصلا تحمل دنیا را نداشت. پس رفت سر یک خمره شراب قدیمی. دیوها با شراب وضو می گیرند. یعقوب سر خمره شرابش یک وضوی حسابی گرفت و فکر کرد رکعت اول نماز را که بخواند. اژدها زنک چاق را با آتشش کباب کرده است. فکر کرد بوی کباب نمی گذارد آدم با خیال راحت نماز بخواند. بعدش به خودش گفت به درک. و بعد به خدا گفت دارم نماز می خوانم حواست هست؟ و گفت الله اکبر و گفت بسم الله دیوها با خدا خیلی صمیمی هستند. خدا زیاد اذیتشان نمی کند چون آخر دیوها به هر حال جهنم است. سر قنوت یعقوب به خدا گفت بسش کن دیگر واقعا حوصله اش را ندارم. حوصله مردم را ندارم. آنجا یک سلول انفرادی به من بده من زیاد به گرما حساسیت ندارم. کوره جهنم بهتر است که هر روز رویای صادقه دنیا را به من بدهی بعد هم گفت دنیای دیو ها مثل جهنم است. قنوت دیوها زیاد طول می کشد. دیوها حرفهای خیلی زیادی با خدا دارند. نمازش را که سلام کرد صدای جیغ زنها از توی بیابان بلند شد...
یعقوب جانمازش را جمع کرد و سعی کرد یکی دو ورق از کتاب دیوها را بخواند ولی نتوانست. سعی کرد با خودش درد دل کند ولی نتوانست. پس مجبور شد برود بیرون. آن روز یک روز کازینویا بود. نه به خاطر اینکه بوی کباب آدم توی صحرا پیچیده بود. یک روز کازینویا بود چون یعقوب شش تبر متوجه شد که یک احمقی توی یک شهر دوری تصمیم گرفته بیاید و به خاطر اینکه پادشاه خیلی ستمگر و اژدها خیلی احمق است یعقوب را بکشد. یعقوب آرزو کرد کاش حالش را داشت به آن جوان پیتیکوی پشت تپه بگوید که مشکل او هم همینست دیوها را تخمی تخمی نمی شود کشت. مردن دیو ها مراسم دارد. توی صحرا مردم از ترس جیغ می زدند و فرار می کرد. یعقوب یک دفعه متوجه شد که همینجور توی خیالاتش آمده و روی یک نیمکتی توی میدان ده نشسته. سوار هم هنوز یک نیم ساعتی مانده بود که بیاید. این وقتها اگر ظهر هم باشد هر دقیقه اش خیلی می گذرد به خصوص اگر آدم دیو باشد و کاری برای انجام دادن نداشته باشد. پشه ها می آمدند و روی صورت دیو می نشستند. اژدها هم دوباره غرش کرد. در یک همچنین دقیقه ضایعی در همان روز کاسینویا که ده پر از بوی کباب آدم بود. یعقوب داشت مرد تبر دار هفتم را انتظار می کشید. به جنگیدن توی ده عادت نداشت. ولی به خودش گفت حالا که آمده ام به درک. کمربندش را سفت کرد و بی صبرانه به تپه نگاه کرد که قرار بود مرد هفتم بیاید. فکر کرد شب احتمالا می رود خانه و شاید دوباره نماز بخواند. فکر کرد این یکدفعه هم که از غارش آمده بیرون اصلا ارزشش را نداشته مدام به خدا قر می زد. خدا زیاد دوستش نداشت خدا معنی حرفهایش را نمی فهمید. هی فکر کرد تا غروب شد ولی هیچکس نیامد. باورش نمی شد که زیوریا دیده. عربها زیوریا نمی بینند. همه چیزهایشان واقعی است. شب شد و آن سواری که قرار بود بیاید نیامد. روز شد. و باز شب شد و او همینطور بی حرکت توی ده نشسته. حتی وقتی قیامت هم شد. سرش را بلند نکرد. یک اشتباه کوچکی توی سرنوشتش پیش آمده بود. یکی از هفت کسی که قرار بود برای کشتنش بیاید هیچ وقت نیامد. عذاب یعقوب بزرگترین عذاب دیوها بود. اینجا دیگر خدا دلش نیامد او را جهنم بیاندازد...
[+] --------------------------------- 
[0]