گیسهایش را جمع کرده بود روی سرش. توی آینه همه بیگودیهای کله اش را نمی دیدم. از پشت توی آینه فقط رد سفید مروارید توی گردنش را دیدم که می ریخت پایین تا روی سینه هایش و تکه تکه میان سفیدیها طلایی می زد. گفتم "پنکه روشن است نچایی" گفت "تو برو فکر اسهال خودت باش" رفتم پشتش از پشت گردنش را بوسیدم. روی مروارید ها را دانه دانه گفت "تازه تمیز کرده ام خودم را کثیفم نکن دوباره" گفتم "خوب خوبم آقا جمال اینها زنگ زدند حمام که بودی" رج به رج می بوسیدم و می رفتم پایین تا آن دانه آخرش که کمی بزرگتر بود. دانه آخر را از دهانم در آورد و یکجوری نگاهم کرد. گفتم "فقط در حد ناز و ماچ و بوسه" و روی بازوی لختش دست کشیدم. روی پایش بلند شد و من را بوسید...
[+] --------------------------------- 
[0]