دیوهای بهشت
شماره دو : می مو سوریندار
می مو آدم عجیبی است حتی بین دیوها که اکثرا عجیبند و حتی بین هندیها. نه به خاطر اینکه چهار دست دارد. توی بنگال چهار دست داشتن چیز عجیبی نیست خیلی ها دارند و افتخار هم می کنند. خیلی ها هم روی دو تا دست دومشان کت می پوشند. مردم بنگال مردم خوبی هستند انقدر که خیلی از دیوهای هندی بین مردم زندگی کرده اند و تا شیشه عمرشان زمین نیافتاده هیچ کس نفهمیده که دیو بوده اند. ولی می مو تنها زندگی می کرد. یک جایی ته یک دره مه آلود گاهی با دو تا قلاب ماهی می گرفت گاهی هم آواز می خواند. مردم ده دورادور دوستش داشتند برایش شیرینی می گذاشتند یا نان خانگی. اسم سوریندار را هم آنها رویش گذاشتند یک جور اسم هندی است یعنی کسی که آواز می خواند. می مو خیلی خوب و بلند آواز می خواند. برعکس دیوهای دیگر به این سادگی عاشق نمی شد. شیشه عمرش را هم دست هیچکس نمی داد. یک صندوق داشت با یک قفل زنگ زده قدیمی که دیگر باز نمی شد. بابایش گفته بود تویش چهار تا شمشیر کج است که روی دسته هر کدام یک یاقوت است. یکی آبی برای شجاعت یکی سفید برای صداقت یکی قرمز برای خشم و یکی سبز برای جوانی. می مو گاهی فکر می کرد اگر یک روزی کسی آمد و شیشه عمرش را نگه داشت برای شمشیر ها را در می آورد و آبی را می دهد به او تا از هیچ چیزی نترسد. وقتی کسی آن نزدیکی می آمد می مو می ترسید آن آدم هم می ترسید. دخترها هم گاهی می آمدند. پدرها دخترهایشان را گاهی نذر باران و اینها می کردند. می مو دیو خوبی بود همیشه باران را برای این قطع می کرد. که سقف خانه اش چکه نکند وقتی می دید. مردم تشنه اند دلش می سوخت. دخترک را به بابایش می بخشید سقف خانه اش را مرتب می کرد و اجازه می داد باران ببارد. اگر انگلیسی ها نیامده بودند می مو همینطور تنها و خوشحال می ماند هیچ وقت هم بهشت نمی رفت. هیچ وقت نگفت که چی شد که با انگلیسی ها چپ افتاد. شاید به خاطر شاخه ای بود که کاپیتان مورنی از درخت انبه اختصاصی می مو شکسته بود. و هر شب ناله می کرد. و شاید به خاطر دختر بچه پنج ساله ای بود که می مو نشان کرده بود بعدا از دهکده بدزدد و زیر چرخ کالسکه یکی از افسرها ماند ولی کلا می مو خارجی ها را دوست نداشت. هندیها سخت عصبانی می شوند. پس می مو هم تحمل می کرد. شب ها فقط رو به کشتی های توی بندر آوازهای خشمگین می خواند. تا آنکه یک روز رودخانه با خودش برای می مو یک دختر سبزه آورد که دامنش از روی پایش پس رفته بود. این دیگر افسانه ای نبود که بشود با آن شوخی کرد. می مو طبق قانون دیوها دخترک را پرستاری کرد که خوب شود و بعد توی دامنش گریه کرد و التماس کرد تا شیشه عمرش را گردنش بیاندازد. دخترک هم روی سر می مو دوبار دست کشید. این علامت خیلی خوبی بود اگر دختری که دیو اسیر می کند جای گریه کردن نوازشش کند. آن دختر هدیه است. و شیشه عمر دیو. پس سوریندار به دخترک هیچ چیز نداد. و همیشه مواظبش بود و برایش آواز می خواند و از او مواظبت می کرد. مردم هم چون می ممو را دوست داشتند زود با دخترک اخت شدند تنش لباس کردند و رویش اسم گذاشتند. سونیا یک جوری رابط مردم و می مو شد. می مو را از تنهایی در آورده بود می مو زود آواز های مردم را یاد می گرفت و توی مهمانیها می خواند. سونیا هم می رقصید و همه شادمان بودند. داستان انقدر خوب و قشنگ بود که می مو تصمیم گرفت شمشیر یاقوت آبی را به دخترک بدهد که بزند پر شالش. ولی هر چه سنگ و کلوخ روی صندوق کوبید قفل زنگ زده صندوق باز نشد. می مو هنوز هم شبها به سمت کشتی انگلیسی آواز خشمگین می خواند. ولی مثل بقیه هندیها جز آواز خشمگین خواندن کار دیگری نمی کرد. یک روز از آنها که دیوها به آن کاسینویا می گویند و سعی می کنند آن روزهای مشخص زنده نباشند. می مو متوجه شد که سونیا عاشق یکی از افسرها شده. این اتفاقی بود که برای همه دیوها می افتد. هیچ دیوی سعی نمی کند جلوی سرنوشتی که مقدر است را بگیرد. کمی گل آبی از باغچه روبروی خانه چید چون گل سونیا گل آبی بود. طبق معمول توی کشتی فقط سونیا را راه می دادند. می مو گلهای آبی را بوسید و برای سونیا فرستاد. خداحافظی کرد. و برای آخرین بار سونیا را بوسید و برگشت توی دره اش به ماهیگیری دوقلاب و آوازهای غمگین. و فکر کرد که داستان تمام شد.
چرا همیشه اینطوری است؟ من از خدا همیشه می پرسم؟ چرا داستانهای دیوهای آسیایی نمی شود مهربان تمام شوند؟ کلا داستان ادگار را که می نوشتم همه چیز خوب بود حالا اگر اسم کسی می موست چرا باید داستانش اینطور تمام شود با اینهمه خون؟ چرا باید کاپیتان صبح فردا سونیا را از کشتی بیرون بیاندازد؟ مگر داستانهای اروپایی چه عیبی دارد؟ چرا این آدمها توی مملکت خودشان انقدر با همه مهربانند. بعد افسانه های مردم اینور را ترکمان می زنند. دیوها نمی توانند خشمگین بمیرند. این را قبلا نوشته بودم؟ دیوها برای مردن به اندوه و آرامش احتیاج دارند مردن برای دیو ها یک جور ارگاسم است. سوریندار نمی توانست بمیرد. سوریندار خون می خواست. این بار که سراغ صندوقچه رفت در صندوقچه باز شد. چهار شمشیر آنجا بود با یاقوتهای سرخ. سوریندار دیوانه شمشیرهایش را برداشت و شیشه عمرش را توی دریا انداخت. آواز می خواند و شمشیر می زد. آوازهای شاد و آوازهای غمگین. اول حیوانکی سونیا را کشت بعد مردم دهکده را بعد ملوانهای کشتی را یکی یکی توی دریا انداخت ملوان آخری را وادار کرد او را ببرد انگلیس آنجا از مسوول اسکله تا خود ملکه را کشت بعد تمام مردم اروپا را کشت. و مردم دنیا را. بعد ماهیهای دریا را کشت و از توی اقیانوس قرمز با دو چشم عفریت در آمد که از یاقوتهای شمشرش هم سرختر بود. دنیا متوقف شد.خدا مجبور شد یک فرشته بفرستد تا شیشه عمرش را از دریا در بیاورد و روی صخره ها بکوبد. وقتی روح عاصیش به جهنم رسید انقدر داغ و خشمگین بود که غولهای دوزخ جرات نزدیک شدن به او را نداشتند. مجبور شدند بیاورندش بهشت. در بهشت یک جایی توی یک قلعه قرمز زنجیرش کرده اند. در بهشت آرامتر است. شبها سونیا را با کالسکه گلهای آبی می آورند. تا آرام آواز بخواند. فقط اینجور می شود سوریندار چهار شمشیر را توی زنجیرهایش نگه داشت.
[+] --------------------------------- 
[2]