Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
دیوهای بهشت
شماره پنج : دیچالی پیاده

اسم دیچالی را و عکسش را خیلی از جاها توی همان چند نقاشی و داستان کوچکی که از سرخپوستها مانده می شود پیدا کرد. دیچالی به زبان خودشان انگار معنی کسی که زیاد حرف می زند را می دهد. و تقریبا اکثر سرخپوستهای قدیم او را دیده اند که داشته برای خودش زیوریای ایستاده می دیده و حرف می زده یا با حیوانی درختی و اینها. طبیعتا هیچ کس نمی دانست دیچالی از کجا پیدا شده. هیچ کس هم نمی دانست کجا می رود. همه می دانستند که خیلی کارها بلد است که جادوگرهای دیگر نمی دانند. کم نبودند از میان سرخپوستها که زخمهایی را که هیچ کس علاجش را نمی دانست به میان جنگل برده بودند و سلامت بازگشته بودند. سرخپوستها همیشه می گفتند دیچالی با مانیتوی درخت سپیدار کنار رودخانه سر و سر پنهانی دارد و راز زندگی را از درخت یاد گرفته. اکثر جادوگرهای سرخپوست حقایق دیوها را می دانستند ولی ترجیح می دادند درباره آنها سکوت کنند. دیچالی را معمولا در حال حرف زدن با خودش می دیدند که با شتاب از جنگل می گذشت. برای همین خیلی از زنها توی دره های دیگر دموتی صدایش می کردند یعنی کسی که موقع حرف زدن راه می رود. همه سرخپوستها حواسشان بود که دیچالی گاهی توی شب به چادری که وایا و سولا در آن خوابیده بودند سر می زد. زنهای چاق چروکی به صدای نجوای او عادت کرده بودند. وایا گاهی جیغ می زد ولی کسی توجه نمی کرد. و سولا فقط یکجور آرامی نزدیک صبح ناله می کرد. هیچکدام از مردها چیز زیادی درباره سولا و وایا نمی پرسید. همه می دانستند که آنها خودشان را شبها توی آینه ای می بینند که دورش منجوق قرمز دارد و هیچ کس نمی داند از کجا آمده. دیچالی هم به جز این دو خواهر با هیچکسی حرف نمی زد. وقتی که از سولا راجع به دیچالی می پرسیدند یک طور مرموزی می خندید. وایا همیشه بد خلق تر بود. عصبانی می شد داد می زد و گیس می کشید بعد یک مدتی مردم دیگر از این داستان خسته شدند. و کسی راجع بش حرفی نمی زد.
چروکی ها سریع فهمیدند که دیچالی بهترین جنگجویی است که می شود وجود داشته باشد. راه اینکه دیچالی را به جنگ ببرند این بود که سولا را که آرامتر بود با وعده و وعید توی جنگ می کشاندند. بعد وسطهای جنگ سر و کله دیچالی پیدا می شد. به سرعت اسبها می دوید و یکنفره کلی آدم را حریف بود. چروکی ها برای همین زیاد سر به سر دیچالی نمی گذاشتند هیچ کس نمی خواست با دیچالی ده مرد شاخ به شاخ شود.
اتفاقات بعدی خیلی خنده دار افتاد سولا خیلی احمقانه سر و سری با سولچا برقرار کرد. مرد عجیبی بود این سولچا تمام زنهای ده عاشقش بودند و راستش اینکه پشتش زیاد حرف بود. آن خطهای قرمزی که همیشه بی خیال اینکه جنگ باشد یا نه روی سینه اش می کشید نشانه اش بود و زنها برای پرهای عقابی که هیچ کس نمی دانست از کدام کوه پیدا می کرد و به کله اش می زد می مردند. سولچای دیوانه اولها سعی کرد سولا را بی خیال شود و با دیو جماعت طرف نشود ولی وقتی زنها چیزی را واقعا می خواهند مردها از آن هیچ چاره ای ندارند. سولچا تقریبا اولها هفته ای یکبار و آخرش هر شب توی چادر سولا می خوابید. دیچالی نتوانست خشمگین شود. این یک اتفاق همیشگی و ساده بود. هیچ کس نفهمید کی دست وایا را گرفت و رفت و دیگر توی چادرها نیامد. آدمهای قبیله خوب طبعا اولش کمی قر زدند ولی اکثر چروکی ها جنگیدن را دوست دارند. مردن توی جنگ برای مرد چروکی افتخار است.
توی دوره ای که گاومیشها کم شده بودند و همه به سمت سرزمین های برفی می رفتند. خیلی ها می گفتند که دیچالی را در حالیکه حرف می زند با خودش دیده اند. و وایا را که دنبالش مثل گرگها می دویده. مردم سفید معنی افسانه ها را نمی فهمیدند و به این حرفها خنده شان می گرفت. سالها از مردن سولا گذشته بود. و دیچالی توی کوهها مرگی که قرار بود بیاید را انتظار می کشید. وایا هر صبح توی آینه نگاه می کردند و به حرفهای دیچالی درباره مرد سفیدی که قرار بود بیاید فکر می کرد. دیچالی با وایا گاهی درباره مانیتوی درخت سپیدار پایین رودخانه و درباره جهنم صحبت می کرد. گاهی دست وایا را می گرفت و مثل گرگ و بره توی هم می پیچیدند. روزی که مردهای سفید پوست آمدند. وایا کاملا انتظارشان را می کشید. مردهای سفید حرفهای نامفهومی به هم گفتند و خندیدند. و رفتند توی دشت برای خودشان خانه ساختند. دیچالی داشت برای خودش توی غارش حرف می زد و وایا از توی دشت گل می چید. مردم شمالی برعکس آن چیزی که توی زیوریای این و آنست به دیچالی و وایا شلیک نکردند. جادوگر سفیدها به آنها گفته بود که دیچالی قویتر از آن است که با گلوله بمیرد. حتی روزی خیلی بعد شاید هزار سال بعد که دیچالی مرد و فردای آنروزی که وایا مرد. برای دیچالی توی کلیسا مراسم گرفتند برایش تابوت چوب سپیدار کمیاب خریدند و توی یکی از هزار بلوک سیمانی مخصوص دفن مرده های بی اسم چالش کردند. روی قبرش نوشتند "مثل بچه ها مرده پیدایش کردیم" مردمان آینده مردمان خوبی بودند. دیچالی سالها بعدش که از زیوریای جاودانه ی سمی که سولا توی غذایش ریخته بود در بهشت به هوش آمد هنوز هم همین را می گفت.

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM