فکر کرد با خودش که از دکتریش چی مانده؟ یک کلینیک پوسیده کهنه یک جایی آخر های شهر با یک عکس پرستار خسته که انگشتش روی دماغش است و ای توی سایلنس زیرش شبیه تی شده بس که بچه های اسهالی و مردهای ناامید از زایمان آخر همسر روی آن دست کشیده اند. فکر کرد دست همین دختر آخری را که التماس کورتاژ می کند بگیرد با هم بروند خانه بابایش شمال که مرده بود. بعد یاد بابایش افتاد و ویلایی یعنی خانه ای توی بابلسر که فروخته و یادش نبوده حتی. و بعد فکر کرد یک ویلا که اجاره اش خرجی نمی شود. می شود آنجا بساط دکتری راه انداخت و اینها و بعد به هیکل دخترک نگاه کرد و به چشمهای اسیر و آهویش و توی آینه اش نگاه داشت که مثل عکس پرتار روی دیوارش رنگش از این همه باری که خودش را دیده رفته بود. زنگ روی میز را فشار داد به منشیش گفت "مریض بعدی" و به آهویی که روی تخت خوابیده بود گفت "برو با پدرت صحبت کن مواظب بچه ات هم باش"
[+] --------------------------------- 
[0]