اکثر اوقات احساس آدم با هم متضاد است. آدم همش احساس می کند مثلا که حال نوشتن ندارد ولی احساس می کند که دیگران باید بدانند چرا نمی نویسد. یا اینکه آدم کسی را دوست دارد ولی خیال می کند که دارد آن کس را به گا می دهد. یا مثلا آدم هر جای بلدی که می بیند تحریک می شود خودش را پرت کند پایین و در ضمن از ارتفاع هم می ترسد. اینجور احساس های متضاد آدم را به فاک فنا می دهد و در ضمن آدم را یک طوری روی یک خط وسط در حاشیه پشت بام سرگردان نگه می دارد. اکثر اوقات دوست دارم درباره خودم فکر می کنم و احساس می کنم که چیزهایی هست که باید بنویسم که احساس می کنم نباید نوشت...
[+] --------------------------------- 
[0]