هی با کلنگ می کوبد توی ملاجش و هی خودش را از بالای صخره ها می اندازد توی دریا و اصلا نمی میرد. و هی به خودش افتخار می کند که فرهاد است و هی زیرلب می گوید شبها "چقدر آن روز روز خوبی بود که من تو را دیدم شیرین" گاهی دلم برایش می سوزد بعد بوی دل سوخته می خورد به دماغش و باز دیوانه می شود دوباره می رود سراغ کوه و باز هی بنگ بنگ بنگ تا دوباره خودش را توی دریا بیاندازد...
[+] --------------------------------- 
[1]