توی نهر سنگیش می شاشید و می دوید دنبال شاشش که می آمد آرام آرام از صخره ها پایین و چکه چکه توی حوض آن پایین می ریخت. بعد می خندید و بعد گریه اش می گرفت تمام نهر و حوض را با آب هزار بار می شست و بعد تمیز می کرد که از همه نهرهای جهان تمیزتر باشد. بعد می پرسید "شیرین جان من زنگ نزد؟ خبر تازه ای نیست؟" بعد که می گفتم نه می آمد و با هم می گریستیم...
[+] --------------------------------- 
[1]