یادم می آید از یک داستانی درباره یک کرمی که همه چیز را اندازه می گرفت و می رفت. و همه حیوانها با او مهربان بودند و خودشان را با او اندازه می زدند. و هیچ جای کتاب ننوشته بود که آن کرم هیچ وقت درباره خودش هیچ چیز نفهمید و هیچ وقت ننوشتند که گاهی شبها گریه می کرد چون نمی دانست به کجا باید رفت. این چیزهای غمگین را خیلی ها نمی بینند. خوش به حالشان که این قسمتهای ذهنشان بسته است.
[+] --------------------------------- 
[1]