احساس می کنم یک تانک سنگین با تمام شنی هایش از روی شکمم رد شده و ریقم زده بیرون بدون هیچ صدایی و یک نفر بسیجی دارد از توی تاریکی صدا کمی کند مرا که "علی جان علی" و یادم می آید که مرده ام و هیچ بهشتی و جایی نرفته ام و جهنمی هم حتی و فکر می کنم که سرگردان شده ام مثل نوری بیچاره که درهستی گم می شود و هرگز پایان نمی یابد. هیچ وقت داستان آن نور را دوست نداشتم و داستان آن تصاعد هندسی را که به سمت صفر میل می کرد ولی هرگز صفر نمی شد. کلا در نظریه دنباله ها این همه دنباله که به سمت صفر میل می کنند و هرگز صفر نمی شوند مرا نگران می کند. نگران یک دنباله ای هستم که سالها پیش خانوم میلانی توی تخته نوشت و پاک کرد و هنوز دارد با چشمهای گریان به سمت صفری می رود که همیشه با آن یک اپسیلون فاصله دارد. نباید هیچ دنباله ای را بدون اطمینان از اینکه حتما صفر خواهد شد روی تخته نوشت. قضیه ساندویچ فقط خانم میلانی را قانع می کند. من برای آرامش به صفر مطلق احتیاج دارم به نابودی خالص یک خودم که بر بی نهایت روزهای آینده تقسیم شده باشد. من را ارضا نمی کنم. من می خواهم به صفر که همان بی نهایت هستی است رسیده باشم...
[+] --------------------------------- 
[3]