فکر می کنم که خسته ام سنجاقک. از آدمها از دنیا از همه چیزها. از این دیوانه هایی که مدام توی خیابان و روی زمین با هم کلنجار می روند یقه هم را می گیرند. به هم موشک می زنندو هم را و من را می کشند. دلم برای همه چیز نداشته دنیا تنگ است. برای همه کارهایی که هیچ وقت اجازه اش را نداشتم. پرواز کردن سخت است نه؟ فکر می کنی امیدی هست نه؟ خسته شدم بسکه دنیا را توصیف کردم و اینکه هی در جواب مردم گفتم شاید و گفتم نمی دانم و گفتم ممکن است و اینها. آدم وقتی از راه رفتن خسته می شود می نشیند. وقتی از زندگی خسته می شود خودش را می کشد ولی جدا وقتی آدم از بودن خسته می شود چکار باید کرد؟ اگر آدم بخواهد روح نباشد. جنازه نباشد. هیچ چیز نباشد. چکار باید کرد؟ سنجاقکهای زیادی اینجا می آیند و راههای دنیا را از من می پرسند. سوسکهای زیادی می آیند و پرنده های زیادی و من هیچ وقت هیچ جا نرفته به آنها می گویم کجا می شود و کجا نباید رفت. یکی به من هیچ چیز ساده هم نمی گوید. گاهی فکر می کنم خیلی سال است مردم اسکلت شده م و دنیا دارد روی جمجمه داغ از آفتابم اتفاق می افتد. دنیای بیرون من کجاست؟ شما کی هستید؟ چرا شما همه همیشه با همید و من تنها هستم؟ چرا جزو دنیای شما نمی شوم؟
[+] --------------------------------- 
[0]