می دانی؟ دنیا چاره ای جز همین ندارد جز اینکه آدم را بکاهد بخشکاند و زرد کند و بشکافد و فرتوت کند و اینها. خوب کاهیدن همین است آدم زیر چزخ های دنیا می ماند اکثر آن چیزهای کمی که داشته هم از دست می رود. اولش نمی تواند دیگر زیر طاق بزند. بعد نمی تواند بدود بعد نمی تواند راه برود و یک روز می بیند نمی تواند نفس بکشد. رنج هیچ کدام از ما برای آن یکی سودی ندارد. می دانی؟ فکر می کنم مسیحی ها کس شعر می گویند. عیسی هر چقدر هم که زجر کشیده باشد فایده ای به حال دنیا نخواهد داشت. اگر اینطور بود با این همه رنجی که من از این فکر های مهملم می کشم که از همه رنجهای عیسی هم حتی بیشتر است تو تا آخر عمرت هیژده ساله می ماندی. به فرهاد می گفتم که اگر شیرین تا آخر عمرش هم توی همان نهر شیری که تو ساختی آب تنی کند باز هم خوشگل نخواهد ماند. نگاهم می کند و می گوید "همین الانش چند سال گذشته؟ از شیرین چیزی کم شده؟ من آن قسمت زندانی شدنش با خسرو را هیچ وقت نمی خوانم" راستش فکر می کنم آدمها فقط توی خیالات هم اینطور می مانند. زنها هم همینطوری می روند توی خاطرات من و آنجا همیشه همان شکل اول می مانند...
[+] --------------------------------- 
[1]