می دانی سنجاقک؟ امروز یکی آمد و سراغت را گرفت هر وقت کسی سراغ تو را می گیرد یاد خودم می افتم. یاد آن همه حرفهایی که با هم زدیم و اینکه هنوز هم گاهی جایت خیلی خالی است. دلم خوب تنگ می شود برایت که زیاد هم ندیده بودمت زیاد خودت می دانی. بچه غورباقه بودم هنوز که آمدی و پریدی. ولی من اینجورم. یاد همه آدمها برایم می ماند این مرداب لعنتی با عکس این همه سنجاقک روی دیوارش زیباست. می دانم می فهمم قرار نیست و من که جزو آخریهایش هستم رو به پایانم. زیاد اتفاق می افتاد قدیم ترها که آدمها کلمه بشوند و کلمه ها مدام قلپ قلپ از ته مرداب قهوه ای بیایند بالا و گرم و لعنتی روی آب بترکند. جدیدها راستش مد است که همه فراموش می کنند. من فراموشی توی کارم نیست همه همانجا که هستند می مانند. نه کم می شود سنجاقکی به مردابم زیادش هم زیاد اتفاق نمی افتد. به عنوان یک قورباغه خوشبختم. خیلی از قورباغه ها را می شناسم که دو تا دست زدن توی آب خسته شان می کند و اسم خودشان هم گاهی یادشان می رود چه برسد به سنجاقکی که روی صورتشان نشسته. نمی دانم وقتی که می گویم یادم می ماند این فقط هم چیز خوبی نیست. چیزهای بد هم یادم می آید. سنجاقکی که آفتاب بی حالش کرد و توی آب افتاد یا آن یکی که بالش را مورچه ها به خانه شان بردند. می دانی سنجاقک؟ امروز یکی آمد و سراغت را گرفت هر وقت کسی سراغ تو را می گیرد یاد خودم می افتم...
[+] --------------------------------- 
[0]