پلاک یک
چه جور آدمی مریض است؟ آدم چندتا دوست دختر که داشته باشد دیگر تنها نیست؟ آدم چرا باید خوشبخت شود؟ چرا باید معروف بشود؟ یا اینکه چرا دیگران که آدم را دوست داشته باشند آدم حال می کند؟ مگر تنفر چه عیبی دارد؟ چند وقت پیش فکر می کردم به اینکه خیلی سئوالها را نه تنها جوابش را نمی دانم از خودم نمی پرسم هیچ وقت. الان همین چند سئوال را هم چون خوش آهنگ بود پرسیدم. وگرنه قول داده ام به خودم توی تولد بیست و نه سالگیم توی تنهایی که دیگر از این سئوالهای مسخره نپرسم. قول داده ام خودم را بیخود خسته نکنم. سعی نکنم بفهمم بپرسم بدانم و اینها. واقعا چند بار آدم باید به خودش قول بدهد تا بتواند عمل کند؟ یک بار از یک آدمی پرسیدم تعداد منجوقهای صورتی که دوختند روی سوتین شما چند تاست فکر می کنم در حیث و بیص آشنایی از بار پیش یکی دوتا کنده شده. چرا این سئوالهای ساده مردم را از آدم متنفر می کند؟ چرا همه باید کرد به جای اینکه پرسید چرا باید فهمید جای اینکه گفت؟ چه می شود گاهی آدم؟ سرگیجه یعنی چه؟ آدم از کجا می فهمد که دنیا واقعا نمی چرخد درد یعنی چه؟ خارش یعنی چه؟ مقدار دردی که مورچه از له شدن می کشد چقدر است؟ از خفه شدن و اینها. ارگاسم زنبورها چه شکلی است؟ من جواب هیچ کدام از این سئوالها را نمی دانم...
[+] --------------------------------- 
[1]