بهار من را یاد خسرو می اندازد. نه به خاطر اینکه نزدیک بهار پرت شد به خاطر اینکه کلا بهار من را یاد خسرو می اندازد و رنگ سبز و غیر از آن چه؟ آدمی بوده و مرده است و اسمش هم شبیه پادشاه بوده و حالا بگیر که دستهایش مال فرهاد بوده و مثل فرهاد و مجنون و اینها دیوانه بوده. حال بگیر شبیه بهار هم بوده است و عشق جایی به اسم فربدون کنار هم بوده است و آخرین باری که دویده خیلی قبل از آخرین باری که نفس کشیده بوده است و نفس هم کم کشیده بوده است. کمتر از الباقی آدمها. چه دلیلی دارد آدم به این چیزها فکر کند و اینها؟ چرا من دوباره هی غصه ام می گیرد و دلم هوایش را می کند و توی سنگهای دلم گل سنگ می زند به خاطر هر بادی وزیده نوزیده؟ راستی بهار چرا من را یاد خسرو می اندازد؟
[+] --------------------------------- 
[1]