فرهاد پتکش را دست به دست داد و در سکوت به این فکر کرد که الان که هیچ کس اینجا نیست وقت خوبی است تا یک شعر قدیمی را زیر لب زمزمه کند درباره عشقش یک شعری در مایه های "دو زلونت بود" ولی بعد فکر کرد که تار و رباب بی فایده است بعد به من نگاه کرد "هنوز اینجایی؟ آدمها زیاد پیش من نمی مانند" گفتم "از خودم باید کجا بروم؟" گفت "خل نشو تو تخم من هم نیستی" گفتم "حرف دهانت را بفهم دیوانه" زیاد شده ایم هم من و هم فرهاد فکر می کنم باید بروم فرهاد یک نفرش هم خیلی زیاد است گفت "نرو ولی جوری باش که زیاد جلوی چشمم نباشی"
[+] --------------------------------- 
[0]