نگرانم دوست ندارم راجع به این چیزها بنویسم حالا که می نویسم هم یکجور می نویسم که کسی نفهمد ولی دلم مدام دارد می لرزد احساس جنده ای را دارم که دارند سر او پوکر می زنند. برای هر شاه و بی بی که می آید بالا و می رود پایین نگرانم. برای مردمم برای درختها برای این مجریهای کثافت که هی می گویند شهر امن و امان است. دلم برای بچگیم تنگ شده برای توپ فوتبال سنگین چل تکه و برای فوتبال توی راهرو برای دقیقه های کند و تمام نشدنی زنگ تفریح. زنگهای لعنتی قرآن. خیلی نگران همه چیزم مهم نیست که همه به من می خندند. اهمیتی ندارد ولی من دارم سیاهی لعنتی را می بینم. وقتی که بچه بودم یعنی کلا وقتی آدم بچه است جنگ را نمی بیند. مثل بچه های دوازده ساله که وقتی طرف دارد لباسشان را صاف می کند هم نمی فهمند چه بلایی سرشان آمده. این دفعه ولی دارم کامل می بینم. کارت به کارت نخ به نخ زبان به زبان. می ترسم، به ترسیدنم افتخار می کنم. دوست دارم تا ابد بروم تا ابد با فری اینها پوکر بزنیم چیکن استرایپز بخوریم. لبخند سرنوشت را دوست ندارم. کلا سرنوشت چیز نامردی است. نگرانم برای همه تان همه چیز برای تکه تکه این مملکت لعنتی مردمی که از همه شان دورم و مثل سگ دوسشان دارم برای همه چیز نگرانم. می ترسم از همه چیز دنیا از ثانیه اش به ثانیه اش می ترسم. می ترسم جان وین آخر یکی از فیلمهایش کشته شود. یا اوما تورمن نتواند از توی قبرش در بیاید. خیلی نگرانم خیلی می ترسم خیلی نگرانم خیلی می ترسم و نوشتن درباره اش ترسم را کم نمی کند. کاش اولین موشک این جنگ لعنتی به من می خورد...
[+] --------------------------------- 
[3]