دستهایم را کنار دستهای فروغ
در گلدان می کارم
شب مهربان است
باران می آید
ظهر بر ما خواهد تابید
و من تا شانه تمام شاعرانی که
بالا می آیم
بعد نظامی
مرا می چیند
و می دهد به
فرهاد
فرهاد دلش می گیرد
می گوید"
حیف
عجب گل قشنگی بود
چرا چیدی؟"
فرهاد با من مهربان است
همه با من مهربانند
باد که می آید
به همه مردم
در گوش همه درختها
حتی دستهای کاشته فروغ
می گوید
علی حیوانکی است
با او مهربان باشید
یکی از
همین روزها می میرد
[+] --------------------------------- 
[0]