خستگی
Antoine D'agata
توی انگلیس لندن که بودم از روی بی پولی فرو شده بودم توی یک مسافرخانه هیچ ستاره از اینها که همه مردمش دانشجوهای بی پول خارجیند. رستوران هتل یک زنی داشت مال یکجایی فکر کنم اسلواکی و اینها که آدم عجیبی بود. یک خستگی عمومی درباره حیات در وجودش بود در آن حدی که هیچ وقت یادم نمی رود. فکر نکنم کار زیاد آدم را خسته کند. فکر می کنم خستگی خیلی به اینکه آدم چقدر کار می کند ربطی ندارد. کارش کلا خیلی هم سنگین نبودولی یک غروب آشنایی تو صورتش بود که همیشه فکر می کردم دیده ام یک جایی. درست همینجوری بود با چشمهایی که معلوم نبود کجا را نگاه می کند. آدم سنش که می رود بالا از خوشبخت شدن ناامید می شود این درست ولی این ناامیدی مراتب دارد بعضی از ناامیدی ها مثل ناامیدیهای من تخمی است. بعضی از ناامیدیها خیلی عمیق است. دره ای باز می کند توی صورت آدم که هیچ جور تا ابد پر نمی شود...Labels: image
[+] --------------------------------- 
[1]