داستان بهار (+) راجع به دوچرخه من را هم یاد دوچرخه هایم انداخت. نمی دانم این دوچرخه دزدها چرا به من گیر داده بودند. یک دوچرخه قناری قرمز داشتم با یک بوق سفینه فضایی سفید با شیشه های قرمز که یک موتوری از من دزدید. دزدیدنش خیلی خنده دار بود آمد به من تشر زد پیاده شو بچه. من هم پیاده شدم و آن نامرد هم قناری من را سر دست برداشت و فرار کرد. یکبار دیگر هم بابایم از اداره یک دوچرخه چینی گرفتی بود که هنوز نایلونش بهش بود که آمدند و آنرا با یک دوچرخه بی ریخت عوض کردند. بعد خسرو آمد و آن دوچرخه قراضه را برد و خوشگلش کرد ماتیک و گل پره و اینها زد و بعدا آن را سوار می شدم. الان که یادم می آید هیچ کار هیجان انگیزی با آن دوچرخه نکردم یعنی کلا هیچ کارر هیجان انگیزی نکردم. و زندگیم همه اش همین ها بود ولی این دلیل نمی شود که الان وقتی توی پارک یک بچه را می بینم که دوچرخه سوار است. آرامش داشته باشم. زندگی کلا همینطوری است. هم آرامش را و هم هیجان را از آدم دریغ می کند...
[+] --------------------------------- 
[0]