کوچه از صدای قدمهایش نوچ است
دستگیره های در گرمند
توی باران قطره ها برای رسیدنش
سبقت می گیرند
آفتاب به دیدنش بارها
پیش من
افتخار کرده است
می آید
پر ملال و رنج دیده
مثل حضرت مسیح توی جلجتا
می گوید
حالش را ندارم
دستت را به من نزن
می گویم
"عیسایم بگذارید لا اقل"
می گوید
" به درک بد نیست
از همان پا شروع کن"
[+] --------------------------------- 
[0]