یکی وقتی که حالش خوب نیست زیاد غذا می خورد. یکی می رود خیابان گیر می دهد به مردم یکی دیگر چه می داند زنگ می زند به زنها. علی چلچله که حالش خوب نیست باید فقط بنویسد. باید هی بنویسد بنویسد تا غمش برود توی حرفهایش که کلمه ها زیر بار غمش تاب بر دارند. کمر جمله را بشکند.
تکه
تکه
حرصش را اینجا خالی کند خودش را بزند به دیوانه بازی و اینها. باید به مدیر تولیدمان بگویم خوابش یک چند سالی است که دارد ذره ذره تعبیر می شود و من دارم ذره ذره می روم توی رودخانه خودم فرو. به همه آدمها دارد حسودیم می شود. به همه آنها که تحقیرشان می کنم. آنها که نمی فهمند. همه کارگرهای افغانی که جمعه ها می روند کوه و توی توچال روی یک نیمکتی جلوی آفتاب ولو می شوند. به گربه ها که مثل ماهی از بین نرده ها رد می شوند. به هنر پیشه های فیلمهای پورنو. به زنها حتی به احمق ترین های دنیا به آن راننده ای که به من می گفت خوش به حالت مهندس کاش ما هم مثل شما درس خوانده بودیم. به تمام مردم جهان حسودیم می شود و بدون اینکه بخواهم یا دوست داشته باشم دارم از همه شان جدا می شوم. نمی دانم این خواب مدیر تولیدمان دارد آرام آرام به صورت اسلوموشن و خیلی طولانی در من تکرار می شود. آرام آرام دارم می افتم فلج می شوم و توی یک رودخانه ای غرق می شوم. و آدمهای دورم دارند برای من داد می زنند و آرام آرام گریه می کنند. من را می چسبند و فکر می کنند آدم را می شود گرفت بعد می فهمند که هیچ کاری نمی شود کرد نمی شود جلوی سقوط چهل پنجاه ساله من به عمیق ترین رودخانه های دنیا را گرفت. هر کدامشان می روند پی کارشان. می گویند آدم جوگیر و ضایع و گهی است فقط مثل سگ خوب می نویسد و مثل سگش را کشیده و محکم می گویند یعنی خوب می فهمند. بقیه دارند نگاهم می کنند. یک عده ای هم گاهی برایم غصه می خورند. کاش دنیا تمام نشود کاش بشود همینجور هی نوشت و نوشت. من دارم هی ضعیف و ضعیف تر می شوم. هی نابود تر می شوم. من از شما نیستم من مثل شما نیستم من فرهادم تمام جان من چکش من است. من باید غمگین ترین آبراه دنیا را بسازم باید نه برای کسی برای خودم و هیچ وقت تمامش نکنم بگذارم همینطور که هست باقی بماند. کمی گریه کرده ام بچگی زیاد گریه می کردم. خیلی وقت بود گریه ام نگرفته بود. آدم شاعر که چیزی برای مخفی کردن ندارد آدم شاعر ناموسش لنگش این خانه آن خانه همسایه است. ضعیف شده ام. شکسته ام. حرفهای خودم دارد خودم را تکه تکه خراب می کند. تکه تمکه از من دارد کنده می شود و می رود جزو دنیا و من دارم ذره ذره توی رودخانه خودم می روم فرو. با کسی نمی توانم نزدیک شوم از کسی نمی توانم دور بمانم. باید بمانم همینجا که هستم و تمام...
شقشقیه هدرت...
به درک
همه هم آخرش به درک
و اکثر دردهای ضایع دنیا
و تلخی هر چیز
و نیستی
و شب
و ماه
همه به درک
درک نمی کنم چرا
ولی به درک
همین
حواسم هست دارد بلند می شود به درک بلند بشود نوشتن حالم را بهتر می کند. دیوانگی عاقل ترم می کند می توانم بروم چایی بخورم می توانم بروم به فری بگویم فنلاندیا ردیف کند. غمهایم می رود توی کلمه و حالم هی بهتر می شود. بهتر می شوم توی تولد سی سالگیم گریه می کنم بعد می نویسم و آنقدر می نویسم که حالم بهتر شد. حالا می روم بخوانم ببینم که چی نوشتم...
شقشقیه هدرت...
[+] --------------------------------- 
[3]