"چه می داند آدم هان؟" فرهاد سیگاری روشن کرد گفت "می رود درس می خواند آدم درس می خواند مهندس و خوشبخت می شود بهترین مهندسهای عالم بعد یکهو عشق می آید و آدم می افتد توی بدبختی و هر چه پتک می زند آرام نمی شود دلش. آخرش دیوانه می شوم می زنم این پتک را توی سرم وخلاص " گفتم "می فهمم حالا برویم پتک بزنیم؟" دست گذاشت روی شانه ام "تو دیگر خراب من نشو برو سراغ زندگی، من یکی برای دنیا بس است" گفتم " بابا فردین! بابا فداکار!"
[+] --------------------------------- 
[0]