بدبختی مثل کس می ماند. از آن کلمه هایی است که برای بیان واقعیت بیرونیش کوچک است. یک پوینتر کوچک است به چیزی که از اصلش خیلی معنی بیشتری دارد. برای تعریف کردن از بدبختی، یک آدم خوشبخت تمام کتابهای دنیا کافی نیست. کلمه ها برای بیان مفهمومش کم دارند. خدای بیچاره این همه سعی کرد بدبختیش را. و رنجش را از بودنی که از آن چاره ای ندارد در قالب کلمه حالی پیغمبر ها کند. آخرش نتوانست. فکر کنم حروف مقطعه جاهایی است که خدا سعی کرده این مساله را عمیقا بیان کند ولی نتوانسته. فکر می کنم برای اینکه آدم بدبختی خودش را توصیف کند نباید سعی کند هی درباره اش حرف بزند. کافی است به بدبختی خود آدمها اشاره کند. و همین برای فهمیدن آدمها کافیست. کلا فکر می کنم که شعر گفتن هم همینطور است. آدم باید به همان بدبختی خود آدم ها اشاره کند. به همان چیزی که در وجودشان هست. کافی است طور خوبی به کلمه کس اشاره کنید. زنها می روند جلوی آینه لخت می شوند و لنگهایشان را می دهند بالا و مردها به زور شلوار زنشان را پایین می کشند. این مراحل کار را باید به خواننده واگذار کرد. یک اشاره کافی است. ولی نه اینکه آدم به شکاف درخت اشاره کند و منظورش کس باشد.
[+] --------------------------------- 
[0]