بانگ شعیب و ناله اش ، وآن اشک همچون ژاله اش
چون شد زحد ، ازآسمان ، آمد سحرگاهش ندا
گر مجرمی بخشیدمت ، وزجرم آمرزیدمت
فردوس خواهی دادمت ، خامش ، رها کن این دعا
گفتا ، نه این خواهم ، نه آن ، دیدار حق خواهم عیان
گرهفت بحر آتش شود ، من در روم بهر لقا
گر رانده آن منظرم ، بستست ازو چشم ترم
من درجحیم اولی ترم ، جنّت نشاید مرمرا
جنت مرا بی روی او ، هم دوزخست و هم عدو
من سوختم زین زنگ و بو ، کو فرّ انوار بقا
گفتند باری کم گری ، تا کم نگردد مبصری
که چشم نابیناشود ، چون بگذرد ازحد ، بکا
گفت : اردو چشمم عاقبت ، خواهند دیدن آن صفت
هرجزو من چشمی شود ، کی غم خورم من از عمی
آنکس که بیند روی تو ، مجنون نگردد ، کو؟ بگو
سنگ و کلوخی باشد او ، اورا چرا خواهم بلا
رنج و بلائی زین بتر ، کز تو بود جان بیخبر
ای شاه و سلطان بشر ، لاتبل نفسا بالعمی
جانها چو سیلابی روان ، تا ساحل دریای جان
از آشنایان منقطع ، با بحرگشته آشنا
سیلی روان اندر وله ، سیلی دگر گم کرده ره
الحمد لله گوید آن ، وین آه و لوحول و لا
[+] --------------------------------- 
[0]