و باز یک نفر گفت از آن شمالیها و از این سبیل دارهای موفرفری و من یاد تو افتادم. و گفتم خدا شاخسرو را بیامرزد و همه یک آن ساکت شدند و یک آن ساده من یاد آن روزی افتادم که جنگ بود و آمدیم مهرشهر و قویترین مردهای دنیا در باغ را برای ما باز کرد. با بوی جلبک تا روی شانه هایش و گفت استخر را برای بچه ها شستم. فردا ظهر می رویم استخر. و من توی دلم غنج رفت و یادم رفت که جنگ است و یادم رفت که قرار است بمب بیاندازند و این به رقابت عمیق من و زندیه برای شاگرد اولی کلاس پایان داده. من به استخر فکر می کردم و اینکه احتمالا این دفعه معجزه می شود و من نمی ترسم و می توانم شنا یاد بگیرم و باز هم که آب تا روی سینه ام می آمد بالا می ترسیدم و از سوسک روی آب می ترسیدم و می چسبیدم به دیوار استخر مثل جلبک و وقتی که تو صدایم می کردی هی که بیا وسط بیا گریه ام می گرفت. من را یادت هست خسرو؟ ژاپنی ها می گویند مرده ها همه چیزی یادشان هست احساس همه را به خودشان می دانند. با وجود اینکه من میلاخ بودم و یزدی و اینکه شنا نمی دانستم و اینکه چهارده سالگیم مسلمان هم بودم حتی. خیلی دوستت داشتم دستهایت را که همه پیچهای دنیا را باز می کرد و خند هایت که دلها را. امیدوارم ژاپنی ها راست گفته باشند. روز قبل از مردنت سعی کردم بگویم به تو که خوش دارمت و اینکه اگر لازم باشد با همین هیکل میلاخم تا ته دنیا باهایت می آیم. ولی نمی دانم شاید حق داشتی که گوش ندادی. و باز یک نفر گفت از آن شمالیها و از این سبیل دارهای موفرفری و من یاد تو افتادم.
[+] --------------------------------- 
[2]