رقصیدن از آن عقده های عجیب من است. همیشه دوست داشتم که خوب برقصم قبلا ها ادایش را در می آوردم که اهلش نیستم و اینها و خسته ام می کند رقصیدن دیگران و اینها، ولی مثل سگ دوست دارم که خوب برقصم. یکطوری که همه توی کف بروند. می دانم از همان قبیل آرزو غیر ممکن هاست. مثل آدمهایی که سراغم می آیند و می گویند می خواهند بنویسند، حتی اگر شده چند خط گاهی و می گویند دلشان دارد می ترکد و حسودیشان می شود به زار زار من که تمامی ندارد. رقصیدن هم کاری است که باید توی خون آدم باشد. یک رقصی دارند فری و بنفشه که خیلی دوست دارم. آدم می فهمد که کار او نیست وقتی توی کار آن رقص لعنتی می روند همه می نشینند. یکدفعه که مست بودم و احساس رقص و اینها می کردم. فری و بنفشه که این برنامه شان را اجرا کردند تا صبح دیگر رویم نشد برقصم. یک برقی هست توی چشم فری یک اشتیاق و شادمانی توی چشمهایش که انگار الان دنیا تمام شده و مشکلات زندگی پریده. انگار می خواهد یک گاز از بنفشه بزند و راستش اکثر آدمهای مهمانی شبیه این حسی دارند. بنفشه یک طور بی خیالی است انگار خودش حواسش نیست یعنی نمی داند دارد چه اتفاقی برایش می افتد. مثل اینکه دارد ورقهای اداره را مرتب می کند یا ظرفهای مانده را می شورد. گاهی یک لبخندی تشری به بچه های توی خانه می زند ولی یک جوری توی خودش می رود. انگار یک کار معمولی است که باید دقیق انجام شود. یک چیز عجیبی است یعنی احتمالا چیز عجیبی است هر دوباری که دیدم مست بودم ولی حتما یک چیز عجیبی است که یادم مانده. فکر می کنم برای توصیف زندگی کلمه کافی نیست کلمه برای خودش دنیای تازه می سازد. ولی خوب فکر می کنم وظیفه آنها که می نویسند همین کلمه هاست. فری و لاله و بنفشه می رقصند. من هم می نویسم. کدامشان قشنگتر بوده بعدا که مردیم راجع بش حرف می زنیم...
[+] --------------------------------- 
[1]