رفته بودم پیش روزبه، قرار بود یعنی حساب کرده بودم که می روم یک دو ساعتی آنجا هستم و برمیگردم. کمی با هم که حرف زدیم زیاد شد. هفت ساعت آنجا بودم. زن گرفته. زنش خیلی دختر بامزه ملایمی است. تا نصفه شب آنجا ماندم و مسایل جهان را با هم حل کردیم. می گفت برنامه دارند کلوپ اندیشه و اینها. بهش گفتم که دیگر برای اندیشه پیر شده ام. کتابهایم را خاک گرفته و می خواهم اگر شد کار کنم و بعد بازنشسته شوم و بروم یک جای دوری تعطیلات. دیگر به این ایمان رسیده ام که دنیا دور از دسترس ما حیوانات و اجزایش جایی خیلی خیلی دور شکل نمی گیرد بلکه شکل گرفته و ما از تغییر همه چیزش عاجزیم. گفتم فقط می شود نگاهش کرد. الان که فکر می کنم حتی اینکه چه جور نگاهش می کنیم هم دست خودمان نیست. مثل آن حیوانکی توی "پرتغال کوکی" بسته اندمان به صندلی و پلکهایمان را به زور باز نگه داشته اند و برایمان غمگین ترین فیلم دنیا را گذاشته اند تا عذاب بکشیم و اشک بریزیم. گفتم زیاد گفتم و حرفهایم هیچ سر و تهی نداشت. می گفتند یک دوره ایست و می گذرد. نمی دانم شاید هم بگذرد...
رفته بودم پیش روزبه قرار بود یعنی حساب کرده بودم که می روم یک دو ساعتی آنجا هستم و برمیگردم. زیادتر ماندم. خیلی زیاد. روزبه من را حتی برای یک ثانیه کوچک به اینکه می شود با تمرکز اتفاقات فیلم را تغییر داد. امیدوار می کند...
[+] --------------------------------- 
[1]