ته كه نازنده چشمان سرمه سائي
ته كت زيبنده بالا دلربايي
ته كت مشكين دو گيسو در قفائي
بمو واجي كه سرگردان چرائي
همیشه از همان بچگی دلم برای باباطاهر می سوخت. یک کتابی داشتیم که باباطاهر را با یک لباس شلخته ای می کشید. با یک کاسه سبز پر از یک مایع قرمز و یک سه تار ظریف که داشت به سینه های یک دختری فکر می کرد که لبهای خیلی قلوه ای داشت. یا اینکه مرده بود و یک عده دختر فشن با کونهای خوشگل که درزش از زیر لباس توریشان پیدا بود سر مزارش آمده بودند. همیشه فکر کرده ام اگر باباطاهر همانی باشد که مردم در گوش هم گفته اند و شجریان خوانده آدم بدبختی نبوده. رویای قشنگ داشتن خیلی مهم است. خوشگل غمگین بودن و اینکه آدم انقدر رک و راست و مهربان باشد که همه از دیدنش گریه شان بگیرد. من همیشه از بچگی باباطاهر را دوست داشتم. یک چیزی آنور احترامات دیگر همیشه دوستش داشته ام. فکر می کنم اگر خدا بخواهد به یک شاعری یک کادو بدهد می گذارد یک چیز صورتی مثل این شعر بنویسد. از آنها که اشک را توی چشمهای مردم جمع می کند...
[+] --------------------------------- 
[2]