یک مدیر تولید داریم توی کارخانه که شبیه همه مدیر تولیدهای دیگر است. آدم چاق و جالبی است. تنها چیز زندگیش لوله و فولاد است. یادم می آید یکبار که پست برق آرک زده بود و دو تا از بچه های ما آش و لاش شده بودند. یکیشان کاملا کور بود و یکی دیگرشان دستش تا شانه سوخته بود. نگاهی به اطراف کرد گفت پست برق که آسیب ندیده مهندس فردا تولید داریم. اینجور آدم عجیبی است قبلا انگار تئاتر دوست داشته ارادتی دارد به بیضایی. آدم عجیب غریبی است از آن گذشته توی ساوه اکثر مردم مسلمانند. نماز را به جز رفیق من همه می خوانند. امروز مثل آدمهای مسخ آمد توی صورت من نگاه کرد پرسید. امروز برنامه خاصی داری؟ گفتم امروز تولدم است. فکر نکنم کار خاصی بکنم شاید فردا با بچه ها رفتیم جایی گفت آن نه قصد مسافرت نداری گفتم چطور مگه. گفت توی فامیلتان مرتضی ندارید. گفتم یادم نمی آید ما ها اکثرا کامبیزیم. گفت دیروز صبح عاشورا نماز صبح ا که خواندم دعا خواندم خوابیدم. خواب دیدم با هم رفته ایم کنار یک رودخانه ای بعد پای تو لیز خورد. خوردی زمین جوری که انگار فلج شدی بعد افتادی توی رودخانه و هر چی گشتیم جنازه ات پیدا نشد. می گفت مادر پدرت آمده بودند و من همش گریه می کردم همش فکر می کردم چرا نجاتت ندادم و اینها مادرت مدام صدا می زد مرتضی مرتضی گفت یک صدقه ای بگذار. از صبح دارم فقط پول صدقه می دهم. از غرق شدن خیلی می ترسم. اکثر عنکبوتها همینطورند.
[+] --------------------------------- 
[0]