کالیگولا را همیشه دوست داشته ام. دیروز حالم از خودم خیلی گرفته بود عاشورا تاسوعا اینجوری می شوم معمولا. زود اذیت می شوم زود گریه ام می گیرد حالم از این همه فرق با مردم به هم می خورد. روزهای نزدیک تولدم هم که می شود یاد قدیمم می افتم و مدرسه و فوتبال و هزار کاری که دیگر نمی توانم. رفتم طبقه بالا کالیگولا به چشمم خورد نمی دانم کی خریده بودم یادم هست که آنی را که قبلا خوانده بودم مال کتابخانه دانشگاه بود. این را نمی دانم خودم هم که برای چه خریده بودم. صفحه اول کتاب از قول کامو سن کلیگولا را بیست و پنج تا بیست ونه نوشته بود. نمی دانم چه چیزی باعث می شود. کالیگولا را دوست داشته باشم. هر جایش را که می خواندم می دیدم شبیه کسی از آدمهای اطراف است. بعد آخر کتاب یاد خودم افتادم. اینکه آدم را از این تنهایی فراری نیست. یک جایی دارد که با کرئا حرف می زند درباره دنیا و اینکه چقدر هم را دوست دارند. و کرئا علنا می گوید می خواهم بکشمت چون مضری و می گوید نباید درباره این چیزها که می گویی فکر کرد. می خواهم امنیت داشته باشم و خوشبخت شوم. شاید کرئای من و همه توی سینه خودمان است که کالیگولایمان را می کشد. من هم الان احساس می کنم می کنم کرئایم دارد کلیگولایم را می کشد. شک دارم کرئا بتواند بعدا زندگی خوبی داشته باشد. حرفهای کالیگولا مثل سم است. اگر کسی بفهمد هلاک خواهد شد. من فکر می کنم حرفهای کالیگولا را می فهمم. مثل او طاقباز آخرین زنی را که دوست داشتم را کشته ام منتظرم بزرگزاده های پیر و کرئایم بیایم من را بکشند. اگر کالیگولا بمیرد می دانم کرئا در این بلاگ را می بندد. کرئا و اسکریپتون جز درباره کالیگولا درباره هیچ کس دیگر چیزی نمی نویسند...
[+] --------------------------------- 
[0]