خدا یک جور متفرعنانه ای من را نگاه کرد و گفت "بعضی از بنده هایم مدام از من سئوال های عجیب می پرسند نه اینکه جوابی نداشته باشم ولی حالش را ندارم خودم را بیخود به زحمت بیاندازم" بعد من را نگاه کرد و پرسید "یعنی تو هیچ سئوالی نداری؟ من می توانم درباره اینکه چرا وضعیتت اینطوری است توضیح بدهم" بعد گفت "خاک بر سرت چرا هیچ چیز نمی پرسی؟ دوست دارم از من سئوال کنند" بعد گفت "احمقانه است اگر دخترک را می خواهی راهش این نیست اینجور فقط حرصم بدتر در می آید"
[+] --------------------------------- 
[1]