چند وقت پیش خوابت را دیدم لباس سیاه بلند پوشیده بودی و هی مدام مثل دیوانه ها برایم دست تکان می دادی. من به خودم می گفتم عجب الاغی است من که تازه دارم می آیم. تو هی ولی دست تکان می دادی که یعنی خداحافط و غصه می خوردی و من مثل کارتون هاچ یا مثل نل یا مثل سباستین یا پسر شجاع که خواب مادرش را می دید. هر چقدر می آمدم تو از من دورتر بودی...
اگر بار دیگر آمدی توی حوابم نمی دوم دیگر می ایستم سرجایم و از دور نگاهت می کنم همین برای من خیلی خیلی کافی است...
همین برای من خیلی خیلی زیاد است استحقاق از این بیشترش را ندارم هر عاشقی باید حد خودش را بداند این را فرهاد یادم داده...
[+] --------------------------------- 
[2]