خیلی سال پیش هر روز می آمد در دکه دعا نویسی من که زیرجلکی درش شعر عاشقانه هم برای دخترها می نوشتم که آقا شمس یک شعری برای مجید مهدی اینها بنویس. و من می نوشتم از بازوان ستبری که خودم نداشتم و لبها و دستهای مهربانی که خودم نداشتم و از نگاه مهربانی که خودم نداشتم. و امیدی که هیچ وقت نداشتم به دستها و دامنی. پولش را می داد و کاغذ را می گرفت و بال می زد و پشت بازار گم می شد. یک دست سفیدی فقط توی آن تاریکی من بود و روزهایی که آفتاب بود از توی سوراخم زیاد نگاهش می کردم...
[+] --------------------------------- 
[1]