با خودم فکر کردم چند روز پیش که دارم چه غلطی می کنم و کدام طرف می روم و قرار است چه اتفاقی برایم بیافتد. به هیچ نتیجه درستی نرسیدم. بعدش با خودم گفتم نمی شود وقتی آدم به این نتیجه می رسد که نمی داند چه بلایی قرار است سرش بیاید بیخود تصمیمات عجیب غریب بگیرد پس قرار شد هیچ تصمیمی هم نگیرم. بعدش پیش خودم تصور کردم که گنده ترین آرزوهایم بر آورده شود بعدش فکر کردم که کلی مساله دیگر بوده که درباره اش فکر نکرده ام و اینها بعد با خودم گفتم دست از آرزو کردن بردارم دست از آرزو کردن که برداشتم احساس پیری به من دست داد بعد به این فکر کردم که بدون آرزو شدن دلیلی برای پیری آدم نمی شود پس پیری باید دلیل دیگری داشته باشد. بعد به خودم گفتم دلیل پیر شدن چندان مهم نیست مهم این است که دیگر پیر شده ام و وقتی که آدم جوان نیست باید پیر باشد چون آدم باید حتما همیشه یک چیزی باشد و هیچ چاره ای از بودن نیست. با خودم فکر کردم وقتی چاره ای از بودن نیست آدم چرا بیخود درباره اش فکر می کند. هنوز دارم درباره این مطلب آخر فکر می کنم...
[+] --------------------------------- 
[0]