بچگی یک همزاد دختری داشتم که اسمش دلا بود. دلا همیشه با من همه جا می آمد و روی صندلیهای خالی می نشست و هر وقت که لازم بود گم می شد. توی تنهایی با هم زیاد حرف می زدیم. خیلی از حرفهای مامان را قبول نداشت. وقتی معلممان چیز چرتی می گفت مچش را می گرفت و می رفت از توی کتابها خلافش را پیدا می کرد و گیر می داد که فردا حتما باید به خانم معلم بگویی. مثل همه دلا های بچه های دیگر کم پیدا شد کم رنگ شد و ناپدید شد. یک روز من هم از توی زندگی خودم همینطور غیب می شوم...
[+] --------------------------------- 
[0]