يك شعري مي گويم
گوه بر چكشي كه توي جهانم
ميخ
تلخ و
آبدار
بي مزه
بي هدف
و بي صدا
كه قلب كبريت ها را
در سينه گاه قوطي كبريت
و پستان اندرسن را
در كرستش بتركاند
فريادي خواهم زد
دونده تر از جويبار جونده
نا اميد از اختلاط با جهان
گذر كننده به سوي شمشيرهاي لخت در نيام آلود
پروازي
تا مرا به خاك بنشاند
لباسي بپوشم
تا مرا به
بي برهنه كند از تماميم
و تورم كند به ديدن دنيايي
كه نيست
هاي؟
من پادشاه شاعران جهانم
چرا مرا به تخمت نمي گيري؟
[+] --------------------------------- 
[1]