Tracy زن بود. بامزه هم بود چهل ساله بود و بوی شیر خشک بچه می داد همه تنش روی سفیدی، کک و مک زده بود. یقه اش باز بود تا هر جایش که به چشم می آمد قرمز بود. زن مهربانی بود به خیلی جای مختلف تلفن زد و گفت هر کاری از دستش بر بیاید برایم می کند ولی به هر حال هیچ تضمینی و جود ندارد که به من ویزای اضافه بدهند. باید با رییسم حرف بزنم ولی اگر جمعه بعد از ظهر یا شنبه کار کنند که می روم لیورپول که نزدیک است اگر نه می روم لندن ببینم چه می شود. علی بی همتا هم احتمالا یکی دو روزی آنجاست.شایدهم را دیدیم ...
امروز توی کلاس کلی اسباب خنده شد. زود آمدم بیرون معلمهای آنجا من را مسخره کرده اند از ساعت ۱۲.۵ تا ۴ وقت داد همه یک چیزی را بنویسند. خیلی خوشگلش که کردم ۱ تمام شد. بیرون معلم کلاس قبلیم راکه دیدم برایم خط و نشان کشید گفت جلسه بعد اگر توانستی قبل از ۵ بیا بیرون. گفتم این بیرون ساعت ۳.۵ منتظرم باش...
چیز دیگر اینکه اینها همه اشان جدیدا یک گل مسخره قرمز میزنند به یقه اشان از Tracy پرسیدم که این دیگر چه صیغه ایست گفت این برای یادآوری خاطرات جنگ جهانی دوم است. یک طور بامزه ای پرسید شما برای خودتان از اینها ندارید؟ گفتم اگر می خواستم برای هر Bloody war ی توی مملکتم گل بزنم به یقه ام لباسم هر روز garden می شد. مثل بچه ها یک طور غمگینی من را نگاه کرد. مثل اینکه گناهی کرده باشد. بیخود این حرف را زدم به قول ذاکر نباید همه حرفها را به مردم زد...
شاید الان رفتم سینما حوصله ام توی هتل سر می رود...
[+] --------------------------------- 
[1]