امشب شب آخرم است توی منچستر. فردا از هتل چک اوت می کنم می روم یک بازار کامپیوتری شاید برای محمد چیزی بخرم بعدش هم می آیم چمدانم را از هتل می گیرم می روم فرودگاه. مطلب جدیدی نمانده راجع به منچستر جز اینکه کاملا همه چیز برایم عادی شده اینجا. دیشب دو تا دختر خیلی خوشگل دیدم که توی این سرما تاپ و شورت داشتند توی خیابان می دویدند. خیلی نگرانشانم هنوز نکند سرما خورده باشند. غیر از این نامردی است اکر راجع به Fastfood هندی عبدول چیزی ننویسم که من را از شر مک دونالد نجات داد. اول که آمده بودم منچستر از عکس براق آدم سبیلی که بالای مغازه چشمک می زد ترسیدم و این Halal که بالای مغازه نوشته بود حالم را بهم زد ولی الله وکیلی هیچ ملت دنیا مثل هندیها آشپزی نمی تواند هیچ نمی فهمم غذای به این خوشگلی را به این زودی چه جور می پزند. راستش الان اگر بخواهم نتیجه سفرم را بنویسم. اولیش اینست که همه جای دنیا یکجور است غم همه آدمها یکی است و همه آدمها از یک چیز می ترسند. دوم اینکه اگر واقعا کسی این روش زندگی را دوست دارد ملت ما را نمی شود این شکلی کرد. بیخود دنبال این شکلی کردن ما نباشد خودش پا بشود بیاید اینجا. سوم اینکه ما مهندسها مثل پولدارها که بعد یک مدت پولداری خانه می خرند. یا جنده ها که یک معشوق پولدار برای خودشان پیدا می کنند. باید تا جوانیم و می شود مدرک گرفت پشت هم مدرک بگیریم. نه برای اینکه چیزی یاد بگیریم. به خاطر اینکه به آدم جای تکیه کردن می دهد. که یک نفسی بکشیم. چهارم اینکه بزرگترین خیانت ما به خودمان قوانین ضد زنمان است. تنها فرقی که بین جامعه خودمان با اینجا احساس می کنم این است که مردها خیلی بوی بهتری می دهند و زنها به بوسیدن حریص ترند. ان شاالله هواپیما سقوط نکند. یکشنبه تهرانم...
[+] --------------------------------- 
[0]