الان به این فکر می کنم که ببین نمی دانم چه جوری است. این چیزها برای آدم زیاد اتفاق نمی افتدو دیگر به خودم نمی گویم چیزی غیر ممکن است. چون برای خودم معمولا این چیزها زیاد اتفاق می افتد. چه کسی فکر می کرد خسرو از عمه بهجت زودتر بمیرد. یا اینکه من به صورت تخمی یک ماه بیایم زیمنس بدون اینکه سعی خاصی کرده باشم. راجع به الباقی زندگی هم فکر می کنم خودش اتفاق می افتد. هستی انقدر با من مهربان بوده که دردهایم را همیشه برای دیگران برده و غمهایم را برای خودم گذاشته. من از غمها متنفر نیستم. غمها باعث می شود آدم بیشتر بنویسد. گر چه تقریبا هر چیزی برای من باعث نوشتن می شود. شاید چون همه چیزها برای من کمی غمگین است. مثل لبخند باستر کیتون که هیچ وقت لبخند نمی زد. مثل حرفهای محمد درباره هستی. یا حتی حرفهای حمید. الان به این فکر می کنم که درباره تو هیچ آرزویی نمی کنم ولی تعجب نکن اگر یک صبحی بیدار شدی دیدی کنار من خوابیدی. این اتفاق زیاد می افتد که من چیزی را انقدر دوست داشته باشم و برایم پیش بیاید. حتی اگر همه اش به خودم بگویم که غیر ممکن است. اگر این اتفاق هم نیافتد یک اتفاق بهتر برایم می افتد. این قانون دنیاست. به امثال من زیاد سخت نمی گیرد. می دانم می فهمم که با من بودن سخت است. ولی اگر یک وقت قرار شد اتفاق بیافتد زیاد دست و پا نزن. مقاومت مقابل سرنوشت کار احمقانه ای است. مثل این است که آدم خودش را سپر کند جلوی موج. با گالوم باید رفت. گالوم سرنوشت است. اگر توی سرنوشتت باشد حتما خوراک عنکبوت خواهی شد...
[+] --------------------------------- 
[1]